می گویم((الحمدُلِله رب العالمین)) و یادِ حافظ می کنم.گویی حافظ به خاطرِ شاخه نباتِ زندگی اش متشکر بود!
((مالک یوم الدین)) و یادِ روزهایی که حافظ از عشق می گفت و نمی دانست که تا برسیم به ((ولضالین)) یادمان میرود که حافظ از عشق می گفت.شروع می کنم به((قل هو الله احدِ)) اول و دوم و به ((الله صمد)) سوم که میرسم تا ((کفوًاحد)) را یک نفس میخوانم... آه...نمی خواهم.نمی خواهم فال را بگشایم.
حافظ! بگذار فالِ من دستت بماند.شاید تقدیر عوض کند هر سیاهیِ فال را و نیک تر کند سپیدی اش را.
حافظ! بگذار فاتحه ازآنِ خودت باشد،بی مِنّت!!بی آنکه از تو فالی بخواهم...
سارا حسینی(آیسار)
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0